چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

یعنی چی میشه ؟

سربازی رفتن هم به ما نیامده . دیشب که برگشتم خونه بابام درو باز کرد پشت در خشکش زده بود گفت آخه پسر ۷۲ ساعت از رفتنت گذشت که دوباره برگشتی خونه ؟ 

گفتم آخه بابا جونم تو الان به جای اینکه دستاتو باز کنی من مثل کانگورو بپرم تو بغلت وایسادی این حرفا رو میزنی ؟ بابام مات و موت مونده بود از پررویی من ! 

خودمونیم ولی راست گفتن که باباها میمیرن واسه دختراشون مامانام جونشونه و پسراشون 

مامانم که حاضر نیست یه ساعتم از پیشش دور بشم  

سرتونو درد نیارم ، این روزام که مشتریای وبلاگ پریده منم زیادی حرف نزنم بهتره . خلاصه کلام پریروز که داشتیم آموزش میدیدیم و از روی موانع میپریدیم چشمتون روز بد نبینه چندتایی از بچه ها قلع و قم شدن و کارشون به بهداری پادگان کشید  

منم که پاهام خیلی درد گرفته بود رفتم پیش دکتر ، وقتی مشکلمو به دکتر گفتم بهم گفت پاهای شما پرانتزیه  ()  . باید شما رو بفرستم شورای پزشکی اگه اونجام تایید بشه شاید از خدمت معاف بشی . بعدشم یه برگه مرخصی بهم دادن که برگردم شیراز و دنبال کارام برم . نمیدونم چی میشه خیلی دلم میخواد یه سربازی خوب و بی درد سر داشته باشم اما اگه معافم بشم که 2 سال از زندگی جلو هستم  

هرچه بادا باد ........

اینجا خانه ماست ...

دلم این چند روز برای خانه مان خیلی تنگ شده بود . به خانه که برمیگردی آغوش گرم مادر قشنگ ترین احساس در پاسخ به دلتنگیهاست . در و دیوار خانه مان برایم تازگی دارد ، اتاقم را دوست دارم با آن همه عکسهای جور واجور که به چار گوشه اش زده ام . 

اینجا می توانم یک شب را به اندازه یکسال بخوابم ، نه از آن خوابهایی که فقط چشمت بسته باشد . خواب هم میبینم از همان خوابهای رنگی 

بیچاره مادرم از سرخی چشمانش معلوم است گاهی برایم گریه هم میکند که خودم دوست ندارم اما مادر است دیگر . پدرم ولی زیاد دلتنگم نیست ، همان تاکید همیشگی سر زبانش است " مواظب خودت باش "  

داداش کوچیکم که دلم برایش یک ذره میشود ، با دیدنم سرازیر میشود توی آغوشم . برایش سوغاتی کوچکی هم دارم که با دیدنش مرا رها میکند و انگاربیشتر  دلتنگ سوغاتی بوده تا من 

امروز را خوشحالم ، زیاد هم خوشحالم . 

فردا را که نیستم بازهم دلتنگ امروز میشوم . خوشحالی امروزم را برای فردا هایم نگه میدارم    

 

من اومدم

سلام دوستای گلم . من بالاخره طعم سربازی رو چشیدم ، خیلی تلخه اما من همین تلخی رو دوست دارم .  

روز شنبه یک آبان ، من و 3 تا از دوستام که با هم قرار بود به جهنم سبز بریم به درب حوزه نظام وظیفه رفتیم و بعد از معرفی خودمون سوار اتوبوس شدیم و به سمت پادگان شهید دستغیب جهرم حرکت کردیم . نزدیکای ظهر رسیدیم به درب پادگان . بعد از بازرسی بدنی و ساک شخصیمون ما رو وارد پادگان کردن 

به اینجا میگن جهنم سبز ، دلیل اصلیشو نمیدونم اما اینجا یکی از معروفترین پادگان های آموزشی نیروی انتظامی در جنوب کشوره 

به ما لباس و استحقاقی های دیگه رو دادن و بعد از تقسیم بندی ما رو به گردان3 فرستادن. اولش خیلی سخت بود اما کم کم عادی شد و حالا من عاشق این دورانم و خوشحالم که تازه اول راهم. 

اینجا یاد میگیری فقط بگویی " بله قربان " 

اینجا خواب با چشمانت بیگانه میشود 

اینجا غرورت میشکند  

اینجا دلت برای قورمه سبزی مامان تنگ میشود 

اینجا شب ها خواب هایی میبینی که قبلا حتی در خواب هم نمیدیدی 

اینجا تفاوت خوردن صبحانه در ساعت 5 صبح را با لنگ ظهر حس میکنی  

اینجا نماز اجباریست 

اینجا گاهی دلت برای نگاه مادرت میگیرد 

اینجا زیر پتو جای خوبی برای خالی شدن دلتنگیهاست 

اینجا گاه گداری گوشه چشمت قطره اشکی جمع میشود 

"اینجا میتوانی به مرد شدن فکر کنی "

من رفتم !

 http://s1.picofile.com/mili/Pictures/post/04.jpg

آخرین جمعه سال هم که باشی باز هم جمعه ای . آخرین روز در کنار خانواده بودن هم که باشی بازهم دلگیری ، حالا کو تا آخرین روز سربازی که بخوای از اون جا دل بکنی  

از قدیم گفتن این شتریه که در خونه ی هرکسی که پسر دم دست داشته باشه می خوابه ! خوب در خونه ی ما هم خوابید ! سعی کردم مانع از خوابیدنش شم اما تقدیر این بود که منم مثل بقیه برم !

میگن وقتی بری مرد میشی ، رو حرفت حساب باز می کنن ، از اون به بعد قبولت دارن ، گرچه الانم قبولم دارن اما اون وقت یه جور دیگست !

مامانم ناراحته ! خوب دیگه پسر بزرگ خونه ، پسر بزرگ فامیل این چیزا هم داره ! خودم ناراحت نیستم چون به این باور رسیدم که زندگی کلا تجربست و چه تجربه ای بهتر و بزرگتر از رفتن ، تازه دنیای بزرگی رو از نزدیک می بینم و توی موقعیت های مختلف با شرایط مختلف قرار می گیرم که شکی توش نیست که در زندگیم خیلی به دردم می خوره !!

 

دلم خیلی واستون تنگ میشه !!!  واسه همه ی همتون  

این روز آخری دلم میخواد بنویسم ،فقط بنویسم اما نمیتونم کارای ناتمومی دارم که باید تا امشب تمومشون کنم . نمیدونم فردا که برم تا کی برنمیگردم ؟ 

این 4 دیواری رو میسپارم دست شما . شمایی که توی این مدت رفیق دنیای تنهایی من بودین .  همتونو دوست دارم . از اولین کسایی که مهمون این 4 دیواری شدن (هوفوپ،پاتینا، آرمیتا ...) تا آخرین دوستای خوبم ( آقا بابک و خورشید جون) 

الان که دارم این مطلب رو می نویسم 1 روز مونده به رفتنم و هر روز به دوستام و آشناها سر می زنم چون قراره کلی وقت نبینمشون ! نمی دونم دوری از دوستام برام سخت میشه یا نه اما مطمئنم که دلم واسشون خیلی تنگ میشه ! 

لینک کامنت ها رو باز میذارم ، دیگه نیستم که تایید کنم اما سعی میکنم هرجوری که شده مرخصی شهری بگیرم بیام بهتون سر بزنم 

بازم دلتنگتون میشم ، اما راه رفتنی رو باید رفت .....

نیروی انتظامی جهرم ،پادگان شهید دستغیب من دارم میام !!!  

 

========================================================= 

آرمیتا : دستنوشته هات و مناجات هات منو به اوج آرامش میبرد 

دختر کرد : امیدوارم به آرزوت برسی  

آنیتا : خیلی ناراحت شدم که وبلاگ زندگی رو بستی ، نوشته هات عالی بود 

هوفوپ : امیدوارم مشکلت با درس و دانشگاه حل بشه و زودتر به اونچه میخوای برسی  

پاتینا : کودکانه های کودک درونت رو دوست دارم . اذیتشون نکن  

آقای حسینی : یادداشتهای مفیدت در زندگیم خیلی تاثیر گذار بود 

I Love You : علی جان داستانهای زیباتو همیشه تا آخر میخونم 

پنجر ه ی احساس :  آقا جواد شعرهای قشنگت همیشه یه مشتری دائم داشت 

روزهای جاودانه من : مینا جان روزهای جاودانه ات همیشه برقرار 

نونوچه : از دهات نونوچستان که نفهمیدم کجای این کره خاکیه ، ممنونم از محبتهات . همیشه ذوق زده باشی  

دخمل شیطون : آبی باش همیشه !  

لیوسا : امیدوارم دلتنگیهات تموم بشه

آقا بابک گل : بی نهایت از آشنایی باهاتون خوشحالم  . امیدوارم آسمونت آفتابی بشه

خورشید : دو راه واسه خانم مهندس شدن داری 1- اونقدر درس بخونی تا مهندس بشی  2- با یه مهندس ازدواج کنی تا بهت بگن خانم مهندس ...  ( راه اول آبرومندانه تره)  

اونایی هم که از قلم افتادین از همتون معذرت میخوام 

  

دلم میخواست موقع رفتن این ترانه زیبا از احمدرضا نبی زاده رو بهتون تقدیم کنم . خیلی زیباست من باهاش خیلی خاطره دارم . حجمش زیاد نیست از دستش ندید 

                                       

                                                               عزیزم غصه نخور زندگی با ماست   

                                                                              دانلــــــــود

یا حق !

آخرین جمعه سال هم که باشی باز هم جمعه ای . آخرین روز در کنار خانواده بودن هم که باشی بازهم دلگیری ، حالا کو تا آخرین روز سربازی که بخوای از اون جا دل بکنی  

از قدیم گفتن این شتریه که در خونه ی هرکسی که پسر دم دست داشته باشه می خوابه ! خوب در خونه ی ما هم خوابید ! سعی کردم مانع از خوابیدنش شم اما تقدیر این بود که منم مثل بقیه برم !

میگن وقتی بری مرد میشی ، رو حرفت حساب باز می کنن ، از اون به بعد قبولت دارن ، گرچه الانم قبولم دارن اما اون وقت یه جور دیگست !

مامانم ناراحته ! خوب دیگه پسر بزرگ خونه ، پسر بزرگ فامیل این چیزا هم داره ! خودم ناراحت نیستم چون به این باور رسیدم که زندگی کلا تجربست و چه تجربه ای بهتر و بزرگتر از رفتن ، تازه دنیای بزرگی رو از نزدیک می بینم و توی موقعیت های مختلف با شرایط مختلف قرار می گیرم که شکی توش نیست که در زندگیم خیلی به دردم می خوره !!

الان که دارم این مطلب رو می نویسم 1 روز مونده به رفتنم و هر روز به دوستام و آشناها سر می زنم چون قراره کلی وقت نبینمشون ! نمی دونم دوری از دوستام برام سخت میشه یا نه اما مطمئنم که دلم واسشون خیلی تنگ میشه !

نیروی انتظامی جهرم ،پادگان شهید دستغیب من دارم میام !!!

حکمت خدا

طبق قراری که داشتیم میخواستیم امروز با دوستای سمیه بریم بیمارستان عیادتش. ساعت 3 بود که مینا sms داد که برم. من که قضیه رو همون روز به مامانم گفتم قرار شد با مامی همراه بریم بیمارستان چون مامی هم با شنیدن این موضوع مشتاق شد که بیاد اما بهش نگفتم که ما دوستای خیابونی هستیم و بهش گفتم یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاست که میخوایم بریم عیادت. خلاصه با مامی رفتیم سمت بیمارستان نمازی، تو راه به مینا زنگ زدم تا ببینم کجا هستن که اونام گفتن جلوی در بیمارستان منتظر وایسادن.

بعدأ فهمیدم که اون دوتا از قبل رفتن با خواهر سمیه که پیشش بوده هماهنگ کردن، وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان مینا و سحر رو دیدم اونام اومدن سوار شدن و سلام علیکی کردیم و رفتیم داخل بیمارستان. ماشینو که پارک کردم مینا گفت یه مشکلی هست ؛ پرسیدم چه مشکلی؟ گفت قسمتی که سمیه بستریه بخش داخلی زنانه ضمنأ یخورده گیر میدن واسه ملاقات ولی من با یکی از پرستارها آشنا هستم امیدوارم اون برامون یه کاری کنه. بالاخره راه افتادیم به طرف همون بخش. بعد از حرفایی که مینا با پرستار زد، پرستاره مارو سریع به اتاقی برد که اونجا باید لباس مخصوص و دستکش و دمپایی و کلاه مخصوص میپوشیدیم و یه ماسک میزدیم. بعد از انجام این کارا پرستار ما رو به طرف اتاق سمیه راهنمایی کرد و بهمون گفت فقط ده دقیقه اجازه دارید بمونید. دلم خیلی شور میزد هم میترسیدم هم مشتاق بودم ببینم. هرجوری بود رفتیم داخل اتاق ؛ چشمتون روز بد نبینه همون چیزی که فکرشو میکردمو دیدم " یه دختر خشکل با چهره ای معصوم که به همه جای بدنش سرم و سوزن وصل بود " یه لحظه سر جام میخکوب شدم نفسم بند اومد اشکم سرازیر شد اینا دست خودم نبود

 

ببخشید که نمیتونم عکس واقعیش رو بذارم

مامانم رفت به سمت سمیه ؛ بجز ما خواهر سمیه هم داخل اتاق بود که من اصلأ تا اون لحظه متوجه حضورش نبودم ، به اونم سلام کردم و رفتم جلو . سمیه با چشمایی که به سختی باز نگهشون داشته بود جواب سلام ما رو داد . هیشکی اون لحظه نمیتونست شریک غم بزرگ سمیه باشه، چشماش داد میزد که درد درونش اونو از پا در آورده

دیدن اون صحنه ها برام خیلی زجرآور بود بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم. مامانم دست سمیه رو تو دستاش گرفته بود و داشت آروم باهاش حرف میزد . من با دست از سمیه خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. چند دقیقه بعد بقیه هم از اتاق اومدن بیرون ؛ دلم خیلی به حالش سوخت. اما جز دعا و توکل هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم

خواهر سمیه اومد بیرون و ازمون تشکر کرد از رنگ رخسارش معلوم بود خیلی وقته آرامش نداشته. از بیمارستان که اومدیم بیرون دلم میخواست گریه کنم اما مامانم بهم گفت آدم باید تو این مواقع فقط به یاد خدا باشه ؛ همینه که میتونه آدمو آروم کنه

   

سمیه

امشب دلم خیلی گرفته . از خودم از کارام از مردم از همه چی ! 

پست قبلی هم که یه جورایی دلگیر بود به بزرگی خودتون ببخشید . امروز ساعت ۲ داشتم با ماشین از جلوی باغ ارم رد میشدم که یدفعه چشمم به دوتا دختره افتاد که هردوشون عینک آفتابی زده بودن و داشتن از پیاده روی جلو باغ ارم رد میشدن .  

منم تنها بودم یهو یه فکر شیطونی به سرم زد رفتم یواش یواش کنار پیاده رو دیگه قشنگ داشتم هماهنگ با اونا حرکت میکردم که یه نگاه انداختم دیدم یکیشون داره به اون یکی اشاره میکنه که آره این ماشینه واسه ما زده کنار  

منم با یه نیشخند بهشون فهموندم که آره منم تنهام اگه دوست داشته باشید با هم باشیم . نمیدونم چرا یهو همچین فکری زد به سرم اما باور کنین همش از روی تنهایی بود . بالاخره با کلی ناز و کرشمه سر تکون دادن که میایم . منم وایسادم تا بیان سوار شن . وقتی سوار شدن و سلام کردن یکیشون خودشونو مینا معرفی کرد و اون یکی هم سحر  منم خودمو معرفی کردم

بهشون گفتم تا کی وقت دارید ؟ گفتن : تا ساعت ۵ عصر بعد گفتم کجا بریم دیدم یکیشون میگه آقا امیر من دلم خیلی گرفته امروز این دوستمو کشیدم بیرون که باهاش درددل کنم حالام که با شما آشنا شدیم اگه میشه بریم یه دوری تو شهر بزنیم من یه کم دلم وا شه  

بهش گفتم باشه ولی میشه بگی چی شده ؟ دلت از کی گرفته ؟ چرا ناراحتی ؟ 

گفت بریم تو راه میگم . منم حرکت کردم تا بریم یه چرخی بزنیم . با خودم گفتم خدایا من امروز  حالم گرفته بود دنبال یکی میگشتم که از این وضع درم بیاره دوتا از خودم بدتر رو نصیبم کردی ! 

تور راه دیدم هنوز عینکاشون رو چشمشونه بهشون گفتم شما نمیخواید از پشت ویترین بیاید بیرون که دیدم با هم جواب دادن نه!!!  بعد چند لحظه دیدم دیدم یکیشون که گفته بود اسمش سحره عینکشو برداشت . وای خدای من چی میدیدم ؟

چشم مثل یه کاسه خون بود . بس که گریه کرده بود چشماش وا نمیشد. فضولی کردم گفتم میشه به منم بگین چی شده ؟ که مینا حرفمو قطع کرد و گفت : سمیه دوستمون ۶ ماه که سرطان معده گرفته . دکترام قطع امید کردن  .  من و سحر وسمیه چند ساله که با هم دوستای صمیمی هستیم حالا یکی از ما گوشه بیمارستان خوابیده و ما اینجاییم . خیلی دلم براش میسوزه کاشکی جای اون من مریض شده بودم . اینا رو مینا گفت و نشست اشک ریختن منم جعبه دستمال کاغذی داخل ماشین رو بهش دادم . چیزی نمیتونستم بهش بگم اون فقط اون لحظه با گریه کردن آروم میشد . 

از سحر پرسیدم چجوری این اتفاق افتاد که گفت امسال بعد از عید که رفتیم دانشگاه یه روز سرکلاس حالش بد شد تا رسوندیمش بیمارستان دکترش گفت باید بستری بشه عفونت داخلی داره . کم کم فهمیدیم که مریضیش سرطانه  

این روزا خیلی تنهاییم همش کارمون شده گریه . ۶ ماهه که سمیه دیگه باهامون هیچ جا نمیاد . منم واقعا ناراحت شده بودم تاحالا با همچین صحنه ایی روبرو نشده بودم . فکرش هم منو آزار میداد هرکاری کردم دلداریشون بدم نتونستم . نمیدونستم باید چی بگم تا آروم بشن 

کمی که حالشون بهتر شد یه گوشه پارک کردم بهشون گفتم بچه ها من خودم مشکلات تو زندگیم زیاد دارم اما از این حرفی که زدین خیلی ناراحت شدم درکش برام خیلی سخته فقط امیدوارم و دعا میکنم که خدا بهش نگاه کنه و حالش خوب بشه شمام توکل به خدا کنید  

بعد رفتم از مغازه یه چیزی گرفتم تا گلوشون رو تازه کنن . کم کم داشت ساعت ۵ میشد اونام میخواستن برن. تا یه جایی رسوندمشون موقع پیاده شدن به مینا گفتم من میتونم سمیه رو ببینم ؟ مینا گفت واقعا میخوایی ببینی ؟ گفتم :آره   

اونم گفت باشه پس فردا میخوایم بریم بیمارستان پیشش توهم میتونی بیای بعنوان یکی از همکلاسی ها عیادت کنی ! گفتم مشکلی نداره ؟ اونام گفتن نه ولی اگه طاقتشو داری بیا  

بعدش شماره مینا رو گرفتم تا پس فردا بهش زنگ بزنم و هماهنگ کنیم بریم دیدن دوستشون . خیلی دلم میخواد ببینمش . خدایا قربونت برم چه حکمتی داره این همه پیچ و خم توی زندگی آدما ؟ 

امشب از خدا فقط یه چیز میخوام   " خدایا اول پاکم کن بعد خاکم کن " 

برای سمیه دعا کنین 

 

پی نوشت ۱ : شب میلاد امام رضاست . خیلی دلم میخواست پر بکشم برم مشهد زیارت و بشینم تو حرم آقا گریه کنم . یا ضامن آهو خیلی دلم شکسته تورو به حرمتت قسم هرکی هرحاجتی داره روا کن

زمونه

دلم گاهی میگیرد .. 

دلم گاهی از زمانه میگیرید .. 

دلم گاهی از این زمانه میگیرید .. 

این دلم گاه گداری مثل تموم دلهای تنهای دنیا میگیره ، وقتی ام میگیره میره میشینه یه گوشه دنج و خلوت و بی هیاهو ، زل میزنه به پنجره ، همون پنجره که وا میشه به سمت قدیما ، همون روزا که بچه تر بودم . بابام منو بغل میکرد میبرد در مغازه هرچی که میخواستم برام میخرید  

همون قدیما که مامانم یه بغچه نون و پنیر و گردو از تو خونه برمیداشت و باهم میرفتیم پارک ، من بازی میکردم مامانم برام دست تکون میداد . بعد که خستم میشد سرمومیذاشتم تو کنار مامانم میخوابیدم رو چمن ها آسمونو نگاه میکردم  

دلم با خودش میگه کی اون روزا رو ازت گرفت ؟ من میگم زمونه ! 

دلم میگه میخوای دوباره بریم همون زمونه ؟ من میگم از خدامه ! 

دلم میگه ولی دیگه نمیشه ! 

دلم گریه اش میگیره ! منم گریه ام میگیره . هردومون بغض کردیم تو این 4 دیواری  

"من و دلم ، دلمون واسه اون روزا تنگ شده " 

زمونه هم که این روزا مثل سنگ شده