چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

همه چیز از تو شروع شد

... و حالا من مانده ام و من !  

همه چیز از تو شروع شد ولی آنقدر درگیرت شدم که هرگز نفهمیدم روزی همه چیز بی تو تمام خواهد شد. میدانستی به سنی رسیده ام که آسان دل میبندم و سخت دل میکنم! همین تو را وسوسه کرد اما دیگر از روی این نوشته ها مرا نشناس،فکور و صبور می نویسم اما اینگونه زندگی نمیکنم. سخت دل میبندم ولی آسان رها میکنم دیگر نمیخواهم همه چیز با تو شروع اما بی تو پایان یابد ! 

 میدانم خواهی آمد و خواهی خواند این ها را ... به گمانم ارزش یکبار دیگر را دارد !  

امتحان کن

روزگار نو

خیلی وقت بود که احساس می کردم کم دارمش. خیلی وقت بود که در خلا نبودنش زندگی می کردم. بی آنکه مشکلی داشته باشم. فقط هر از گاهی که فکر می کردم دلم تنگش می شد. حالا هم یکی دوباره یادم انداخته. موقع خداحافظی گفت که دارد می رود دنبال انسان شدن. دنبال آن چیزی که دوست داشته و از دستش داده. دنبال آن ارزشهایی که به این راحتی ها دیده نمی شوند چه برسد که بخواهند به سادگی به دست آیند. راستش دلم تنگ شده بود. تنگ دیدن آدمهایی که هنوز فکر می کنند. احساس می کنند. تنگ دیدن آدمهایی که توی روزمرگی هاشان غرق نشده اند. دلم تنگ شده بود برای شنیدن حرفهای دل آدمها. برای دوستیهایی که کمی عمیق تر از سلام و علیک و «هوا خوبه» ی هر روزه اند. دلم تنگ شده بود و حالا که یکی به داد تنگی دلم رسید دلم نیامد ننوشته فراموشش کنم. می نویسم نه که کسی بخواند. می نویسم که به یاد داشته باشم هنوز دوستانی هستند که به دوستیشان نیاز دارم. 

شدید

ترخیصی

ای دوست دلت همیشه زندان من است            آتشکده عشق تو از آن من است

                     آن روز که لحظه وداع من و توست          آن شوم ترین لحظه پایان من است  

ساعت 2 بعد از ظهر بود . همه چشم ها بارانی و اشک آلود شده . هرکس برای لحظه ایی در چشمان دیگری نگاه می کند و با اشکی که روی گونه جاری میشود همدیگر را در آغوش میگیرند .

هیچکس نمیتواند بغض درونش را پنهان کند حتی من !

زیباترین لحظه زندگی هرکداممان بی شک همین لحظه بود . به چهره هرکداممان که نگاه میکردی غمی در آن نهفته بود ، غمی که فقط قطرات اشک می توانست تسکین بخش آن باشد .

شب قبلش تا پاسی از شب به شادی و جشن و پایکوبی گذراندیم . یلدایمان را هم با آخرین شب در کنار هم بودنمان یکی کردیم .

امروز روز خداحافظی بود . هیچ کس باور نمیکرد که این مدت مثل باد میگذره و ما در این فرصت کوتاه دو ماهه اینقدر با هم دوست و صمیمی میشیم .

این دو ماه آموزشی هم تموم شد و ما ترخیص شدیم . حالا هرکدوممون باید واسه ادامه خدمت به یه جای کشور بریم . من وچند تا از دوستام افتادیم بندرعباس و اواخر هفته یعنی بعد از تقریبأ یه هفته مرخصی باید بریم اونجا .

یکی از زیباترین و تکرار نشدنی ترین دوران زندگی من همین مدت آموزشی بود و حالا دلتنگ تر از گذشته بیاد بهترین دوستانمم ، چون این دوستی ها بهتر از بعضی دوستیهاست ....