داشت از تنهاییش میگفت : اما صدای بوق پشت خطی امانش را بریده بود .
یه عطر زنونه است ...
تو دانشگاه پره .. تو خیابونام هست .. ولی دیروز که درو باز کردم خورد تو صورتم ..
من از بوش میترسم .. میترسم ..
کاش بفهمی ..