چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چیزی شبیه به اون روزا

مدتی بود وقت نکرده بودم 4 دیواریمو با یه پست تر و تمیز آپدیت کنم. دلم تنگ شده بود واسه روزایی که  از صبح پشت سیستم بودم تا شب و دنیای من شده بود خوندن وبلاگهای آدمایی که یه جورایی مثل خودم غرق در نت بودن. 

خیلی وقته که دیگه خبری از اون حال و احوال ندارم. باور کنید بعضی وقتها یادم میره مارک روی مانیتورم چی بود یا موسی که باهاش کار میکردم چه رنگی بوده . خیلی وقته که از اتاقم بی خبرم نمیدونم اون عکسایی که یه عالمه خاطره ازشون دارم هنوز روی در و دیوار اتاق چسبیده یا مامان واسه گردگیری شب عید اونا رو برداشته 

این روزا خیلی حواس پرت شدم نمیدونم چی شده. دوست دارم همش تنها باشم . سکوت و گوشه گیری نیمی از وقت شبانه روزمو گرفته . دلم به هیچ کاری نمیره . خوابیدن بیش از حد جای کتاب خوندنمو گرفته و و گوشه گیری جای در کنار جمع بودنمو . 

یه استرس و اضطراب عجیب مثل خوره افتاده به جونم خیلی بی قرار و نا آروم شدم . نمیدونم از چیه از کیه از کجاست اما داره بدجوری تیشه به ریشم میزنه. زیاد تو فکر فرو میرم اینو از دوستام شنیدم که وقتی دارن باهام صحبت میکنن چشمم با اوناست اما حواسم خدا میدونه ... 

من یعنی دارم چی میشم ؟ 

بهم کمک کنین (( شاید امروز بیشتر از هرروز دیگه ایی بهتون احتیاج داشته باشم ))