چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

بوی ماه مهر

شب آخرین روز تابستونیتون بخیر ....

الان دیگه یکی یه ساعت هم اومدیم عقب که یه ساعت بیشتر با تابستون خانوم باشیم ولی بالاخره که چی ؟ آخرش میری و آقای پاییز با همه ی رنگهای زرد و نارنجی که دنبال خودش داره میرسه

از بچگی بهار و تابستون رو مثل جنس مونث میدونستم و پاییز و زمستون رو از جنس مذکر . یعنی بهار خانوم و خانم تابستون و آقای پاییز و آقای زمستون

خوبه نه؟

الان نمیدونم توی تابستونیم یا توی پاییز ولی کلا از این نسیم پاییزی خوشم میاد که با خودش عطر " باز آمد بوی ماه مهر " رو میاره و آدم دلش میخواد دوباره برگرده سر کلاس اول با همون همشاگردیهای قدیمی پشت همون نیمکت تخته ای ردیف وسط که من سر نیمکت مینشستم و آقای بهرامیان شروع میکرد به یاد دادن اولین حرف الفبای فارسی 

" آ "

شقایق

میدونی وقتی میخواستی بری خواستم جلوتو بگیرم نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست بری اما الان که رفتی میبینم چه خوب شد جلوتو نگرفتم و تو رفتی .

آخه اگه میموندی خیلی چیزا عوض نمیشد

حالا توی نبودت تونستم خودمو بشناسم . هروقت به یاد تو می افتم احساس میکنم چیزی باید بنویسم. چند خط از دریا  چند خط از فرشته ها  چند خط ازمهربونی ....

خوب میدونی چرا

یادته میگفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ شقایق هنوز هم نفس میکشه اما توکجایی ؟                               

.... باز هم مینویسم ....

می نویسم به امید آنکه بیایی و بخوانی و ببینی که چقدر شکسته شدم در نبودت


تو بذار همه به من بگن هنوز تنهاست ....

پاییز

این نزدیکای پاییز که میشه آدم نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت ! 

قبلنا که مدرسه میرفتم عاشق تابستون بودم و از پاییز متنفر آخه فکر مدرسه که می افتادم دلم میخواست گریه کنم اما بعدنا کم کم ازش خوشم اومد 

میگن اگه قشنگ نگاه کنی میبینی پاییز همون بهاره که عاشق شده اما من نفهمیدم عاشق کی شده ؟ 

پاییز این روزای من زیاد قشنگ نیست . خیلی به خودم فشار آوردم که نشون بدم درونم چیزی نیست و به قول شاعر " همه چی آرومه " اما نشد که نشد ...  

پاییز با اومدنش منو یاد گذشته میندازه . خاطرات اون روزا رو برام تداعی میکنه و دوباره این عاشقانه تنهایی است که منو تسکین میده 

 

چه تلخ شد شکلات روز اولی که بهم دادی...

من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد .
خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟‌»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »

شام آخر

امشب با دوستای هم دانشگاهی به افتخار ثبت رکورد جدیدی در دانشگاه  شام رفتیم بیرون . 

حتما میپرسین رکورد چی ؟ 

جوابش سخت نیست . ما این ترم به زور کمک استاد و مدیر گروه و حتی آبدارچی دانشگاه تونسته بودیم کاردانی ارشدمون رو بعد از ۴ سال بگیرم  

نخندینا ولی دانشگاه آزاده دیگه پول میگیرن که نمره ندن . مام که درس خون نیستیم که خودمون نمره بیاریم اونام از خداشونه ما بیشتر بمونیمو بیشتر پول بدیم 

خلاصه بعد از چهاسال با افتخار تمام مدرک کاردانی ارشد  رو گرفتیمو خوشحال از کرده خویش تصمیم گرفتیم امشبو بزنیم به دل خیابونو با بچه ها خوش باشیم  

از بچه های هم ورودی ما (۸۵) هفت نفر پسر و پنج نفر دختر بودیم که به این مهم نائل شدیم 

خلاصه به پیشنهاد حمید که مثلا توی ما از همه زرنگتر بود رفتیم دروازه قرآن  

  

از ما پسرا  ( محمد ) نبود و از دخترا ( مهسا ) هردوشون بچه های شهرستان بودن . خلاصه عصرزدیم بیرون و رفتیم دروازه قرآن و بچه ها یکی یکی اومدن و جمعمون جمع شد  

همه گرم تعریف شدیم و از این ۴ سالی که پولای بی زبونمون رو ریخته بودیم توی حلق دانشگاه آزاد حرف زدیم .  

 

جمع صمیمی ما از همون هفته اول رفتن به دانشگاه تشکیل شده بود . بچه های دانشگاه به ما میگفتن باند بازنشستگان چون واسه همه تابلو شده بودیم که ما برای یه کاردانی ۴ ساله داریم میایمو میریم ولی دوستیمون توی دانشگاه زبان زد خاص و عام بود 

محمد - مسعود - پیمان - علی - بهنام - سامان و من پسرهای گروه بودیم و الهام - مهسا - ستاره - مریم و هانیه دخترهای گروه بودن  

 

خلاصه بعد از کلی تعریفو توی سرو کله همدیگه زدن واسه خوردن شام راهی پیتزا ساندویچ سیحون شدیم آخه اولین شام دسته جمعیمون رو هم اونجا خورده بودیمو بچه ها کلی از اونجا خاطره داشتن 

 SEYHOUN ( FAST FOOD )

بچه ها خیلی خوشحال بودن که یه بار دیگه همدیگرو دیده بودیم . شامو که خوردیم بچه ها هرکدوم از یه طرف رفتنو پول شام افتاد گردن منو پیمان  

ولی شب خوبی بود یاد قدیما بخیر

بوی خیانت میاد

بیزارم از آدمهایی که در لباس دوستی تمام اسرار آدم رو به سرقت میبرن و با طرح یه نقشه بی شرمانه تمام خاطرات خوب روزهای با هم بودنو زیر پاهاشون له میکنن 

بدم میاد از کسایی که به اسم رفاقت توی دل آدم جا باز میکنن و بعد به بهانه های جور واجور میخوان از دل آدم اسباب کشی کنن 

وقتی میفهی که بهت خیانت شده دیگه هیچ کدوم از خاطرات خوب گذشته نمیتونه ضامن فرو کش شدن خشم درونت بشه 

دلت میخواد فریاد بزنی و به همه بگی که از کی زخم خوردی ! 

وقتی میفهمی که همه روزهای با تو بودن بهانه ایی بوده برای خیانت به صداقت کلامت دیگه هیچ کدوم از دلتنگیهات باعث نمیشه که دوباره به طرف اون بری 

امشب بوی خیانت به مشامم رسید ...... 

من خیانتو دیدم ...... 

با چشمای خودم دیدم 

سلام تنهایی

اینکه نمی نویسم نه این است که نمی بینم ... مگر می توان حس نکرد گرمایی که تا مغز استخوان رفته و بهانه ایست برای بودن ... دیگر دارد کم کم باورم می شود رفتنت را و نبودنت را و نخواستنت را ...

زندگی اجبار باور ناخواسته هاست ای خواستنی ترین خواسته ی من! ... منی که می میرم هر شب در تو و هیچ صبحی زنده زندگی نمی کنم ... دلم تنگ روزهای تاریک گذشته ست ... روزهایی که بی هیچ شوقی بی صبرانه انتظار می کشیدم شب را و با این همه نور اکنون دلتنگ شب ...

نه ! خداحافظی در من نیست و یارای گفتنش هم ... اما این بار گویی زمان و زمانه می خواندم به انتها ... انتهای با تو بودن و بی تو مردن ... مرا دیگر یارای بی تو بودن نیست ای تا همیشه با من ... مرا دیگر حسی ... شوری ... شوقی ....

پس دوباره سلام به تنهایی ....

اموزگار

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های
دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز
عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای
تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی
نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می
زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم
بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت
همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست
شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا
فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

اگر....

 

اگر دروغ  رنگ داشت هر روز شاید

ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق ارتفاع داشت

من زمین را زیر پای خود داشتم

و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی

آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد

و تمام محتوای سفره سهم همه بود

 و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد

اگر خواب حقیقت داشت

 همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم

اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید

تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود

اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

و من با دستانی که زخم خورده توست

گیسوان بلند تو را نوازش می کردم

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و

ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

(دکتر علی شریعتی)