زندگی اجبار باور ناخواسته هاست ای خواستنی ترین خواسته ی من! ... منی که می میرم هر شب در تو و هیچ صبحی زنده زندگی نمی کنم ... دلم تنگ روزهای تاریک گذشته ست ... روزهایی که بی هیچ شوقی بی صبرانه انتظار می کشیدم شب را و با این همه نور اکنون دلتنگ شب ...
نه ! خداحافظی در من نیست و یارای گفتنش هم ... اما این بار گویی زمان و زمانه می خواندم به انتها ... انتهای با تو بودن و بی تو مردن ... مرا دیگر یارای بی تو بودن نیست ای تا همیشه با من ... مرا دیگر حسی ... شوری ... شوقی ....
پس دوباره سلام به تنهایی ....
چرا همه دم از تنهایی میزنن!