چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

من و این

 محسن جون اون روز که داشتی رگ خوابتو میساختی فکرشم نمیکردی همدم این لحظه های تنهایی من بشه   نه؟ 

ما اینیم دیگه ! 

دوباره من

هیچوقت به این روزها فکر نکرده بودم . باورم نمیشه که به این راحتی به خدمت سربازی اومدم و الان 5 ماه از این دوران میگذره و انگار همین دیروز بود که پست خداحافظی رو توی وبلاگ گذاشتم. چقدر زمان زود میگذره و ما نسبت بهش بی تفاوتیم . 

همه چیز یکدفعه شروع شد و من اصلا آمادگی سربازی اومدن رو نداشتم و نمی دونم چی شد که اینقدر سریع ساک و وسایلم رو جمع و جور کردم و دست از همه چی وهمه کس کشیدم و خواستم یه دنیای جدیدی رو با آدمای جدید برای خودم بسازم . دلم میخواست زندگیمو Refresh کنم چون مدتی بود واقعا روتین و تکراری شده بود . 

دوستای تکراری آدمای تکراری کارای تکراری همه و همه منو خسته کرده بود و همین دلیل بزرگی بود تا قید ادامه دانشگاه و تحصیلو بزنم و راهی خدمت بشم . اما تجربه های تلخ و شیرین این چند ماه خیلی چیزا به من یاد داد . درسته که هنوز اول راهم اما توی ذهنم دارم به آیندم فکر میکنم .صبر و استقامت و خویشتن داری و از همه مهمتر روی پای خودم وایسادن درس های بزرگیه که من دارم اینجا یاد میگیرم . 

الان مثل گذشته نیستم اون آدم سابق نیستم .حالا قدر چیزایی  که قبلا حتی ذره ایی برام ارزش نداشت رو خیلی خوب میدونم. اینم میدونم که با تموم شدن این دوران باید جبران خیلی از اشتباهات گذشته ام رو بکنم .

میناب شهری که حدودا 45 دقیقه با بندرعباس فاصله داره جاییکه من خدمت میکنم . یکی از شهرهای جنوبی ایران با مردمی که قبل از اینکه به اینجا بیام هیچی در موردشون نمیدونستم .  

 

من اینجا توی یه قسمت اداری هستم . کارم از ساعت 7 صبح شروع میشه تا 2 بعد از ظهر که بحمدالله تا اینجا خیلی خوب بوده و مشکلی نداشتم . ضمنأ سه تا از بچه های با مرام تهرانی و اصفهانی با من هم خدمتند و هر 4 تایی توی یه اتاق هستیم . همین یه اتاق با 4 تا تخت و کمد شخصی و یه تلویزیون و یخچال و یه کولرگازی همه دنیای این روزای ما رو تشکیل میده .اگه شب ها نریم توی شهر واسه گشت و گذار میشینیم توی اتاق و یکی یکی به نوبت از خاطرات دوران قبل از خدمتمون تعریف میکنیم و اینجوری داریم این روزها رو سپری میکنیم . 

 

پی نوشت : الان اومدم مرخصی ، واقعا هیچ جا خونه آدم نمیشه . دلم لک زده بود واسه رفتن به حافظیه ، کنار آرامگاه حافظ بشینم دیوانشو باز کنم با اشتیاق یه دل سیر بخونم