چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

سرنوشت

همیشه از روزای جمعه بدم میومد . متنفرم ازش  

امروز هم جمعه بود اما چه جمعه نحسی . بعد از چند روز  میخواستم برگردم پادگان که دیشب تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو که برداشتم صدای داییم رو شنیدم که با بغضی که توی صداش منتظر ترکیدن بود بهم گفت که یکی از دوستای خانوادگیمون دیشب توی یه حادثه رانندگی به رحمت خدا رفته 

خیلی ناراحت شدیم آخه بنده خدا ۲ تا دختر اشت که یکیش ۱۵ سالشه و یکیش ۸ سالشه و از او بدتر یک ماهی میشه که خدا یه پسر ناز هم بهش داده بود .... 

فکرشو کنین  

امروز صبح رفتیم واسه مراسم خاکسپاری ، خیلی دردناک بود گریه های دختراش . من که خیلی دلم به حالشون سوخت .  

خدا بهشون صبر بده  

بیزارم از جمعه های اینجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوری

یعنی چی میشه ؟

سربازی رفتن هم به ما نیامده . دیشب که برگشتم خونه بابام درو باز کرد پشت در خشکش زده بود گفت آخه پسر ۷۲ ساعت از رفتنت گذشت که دوباره برگشتی خونه ؟ 

گفتم آخه بابا جونم تو الان به جای اینکه دستاتو باز کنی من مثل کانگورو بپرم تو بغلت وایسادی این حرفا رو میزنی ؟ بابام مات و موت مونده بود از پررویی من ! 

خودمونیم ولی راست گفتن که باباها میمیرن واسه دختراشون مامانام جونشونه و پسراشون 

مامانم که حاضر نیست یه ساعتم از پیشش دور بشم  

سرتونو درد نیارم ، این روزام که مشتریای وبلاگ پریده منم زیادی حرف نزنم بهتره . خلاصه کلام پریروز که داشتیم آموزش میدیدیم و از روی موانع میپریدیم چشمتون روز بد نبینه چندتایی از بچه ها قلع و قم شدن و کارشون به بهداری پادگان کشید  

منم که پاهام خیلی درد گرفته بود رفتم پیش دکتر ، وقتی مشکلمو به دکتر گفتم بهم گفت پاهای شما پرانتزیه  ()  . باید شما رو بفرستم شورای پزشکی اگه اونجام تایید بشه شاید از خدمت معاف بشی . بعدشم یه برگه مرخصی بهم دادن که برگردم شیراز و دنبال کارام برم . نمیدونم چی میشه خیلی دلم میخواد یه سربازی خوب و بی درد سر داشته باشم اما اگه معافم بشم که 2 سال از زندگی جلو هستم  

هرچه بادا باد ........

اینجا خانه ماست ...

دلم این چند روز برای خانه مان خیلی تنگ شده بود . به خانه که برمیگردی آغوش گرم مادر قشنگ ترین احساس در پاسخ به دلتنگیهاست . در و دیوار خانه مان برایم تازگی دارد ، اتاقم را دوست دارم با آن همه عکسهای جور واجور که به چار گوشه اش زده ام . 

اینجا می توانم یک شب را به اندازه یکسال بخوابم ، نه از آن خوابهایی که فقط چشمت بسته باشد . خواب هم میبینم از همان خوابهای رنگی 

بیچاره مادرم از سرخی چشمانش معلوم است گاهی برایم گریه هم میکند که خودم دوست ندارم اما مادر است دیگر . پدرم ولی زیاد دلتنگم نیست ، همان تاکید همیشگی سر زبانش است " مواظب خودت باش "  

داداش کوچیکم که دلم برایش یک ذره میشود ، با دیدنم سرازیر میشود توی آغوشم . برایش سوغاتی کوچکی هم دارم که با دیدنش مرا رها میکند و انگاربیشتر  دلتنگ سوغاتی بوده تا من 

امروز را خوشحالم ، زیاد هم خوشحالم . 

فردا را که نیستم بازهم دلتنگ امروز میشوم . خوشحالی امروزم را برای فردا هایم نگه میدارم    

 

من اومدم

سلام دوستای گلم . من بالاخره طعم سربازی رو چشیدم ، خیلی تلخه اما من همین تلخی رو دوست دارم .  

روز شنبه یک آبان ، من و 3 تا از دوستام که با هم قرار بود به جهنم سبز بریم به درب حوزه نظام وظیفه رفتیم و بعد از معرفی خودمون سوار اتوبوس شدیم و به سمت پادگان شهید دستغیب جهرم حرکت کردیم . نزدیکای ظهر رسیدیم به درب پادگان . بعد از بازرسی بدنی و ساک شخصیمون ما رو وارد پادگان کردن 

به اینجا میگن جهنم سبز ، دلیل اصلیشو نمیدونم اما اینجا یکی از معروفترین پادگان های آموزشی نیروی انتظامی در جنوب کشوره 

به ما لباس و استحقاقی های دیگه رو دادن و بعد از تقسیم بندی ما رو به گردان3 فرستادن. اولش خیلی سخت بود اما کم کم عادی شد و حالا من عاشق این دورانم و خوشحالم که تازه اول راهم. 

اینجا یاد میگیری فقط بگویی " بله قربان " 

اینجا خواب با چشمانت بیگانه میشود 

اینجا غرورت میشکند  

اینجا دلت برای قورمه سبزی مامان تنگ میشود 

اینجا شب ها خواب هایی میبینی که قبلا حتی در خواب هم نمیدیدی 

اینجا تفاوت خوردن صبحانه در ساعت 5 صبح را با لنگ ظهر حس میکنی  

اینجا نماز اجباریست 

اینجا گاهی دلت برای نگاه مادرت میگیرد 

اینجا زیر پتو جای خوبی برای خالی شدن دلتنگیهاست 

اینجا گاه گداری گوشه چشمت قطره اشکی جمع میشود 

"اینجا میتوانی به مرد شدن فکر کنی "