چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

سمیه

امشب دلم خیلی گرفته . از خودم از کارام از مردم از همه چی ! 

پست قبلی هم که یه جورایی دلگیر بود به بزرگی خودتون ببخشید . امروز ساعت ۲ داشتم با ماشین از جلوی باغ ارم رد میشدم که یدفعه چشمم به دوتا دختره افتاد که هردوشون عینک آفتابی زده بودن و داشتن از پیاده روی جلو باغ ارم رد میشدن .  

منم تنها بودم یهو یه فکر شیطونی به سرم زد رفتم یواش یواش کنار پیاده رو دیگه قشنگ داشتم هماهنگ با اونا حرکت میکردم که یه نگاه انداختم دیدم یکیشون داره به اون یکی اشاره میکنه که آره این ماشینه واسه ما زده کنار  

منم با یه نیشخند بهشون فهموندم که آره منم تنهام اگه دوست داشته باشید با هم باشیم . نمیدونم چرا یهو همچین فکری زد به سرم اما باور کنین همش از روی تنهایی بود . بالاخره با کلی ناز و کرشمه سر تکون دادن که میایم . منم وایسادم تا بیان سوار شن . وقتی سوار شدن و سلام کردن یکیشون خودشونو مینا معرفی کرد و اون یکی هم سحر  منم خودمو معرفی کردم

بهشون گفتم تا کی وقت دارید ؟ گفتن : تا ساعت ۵ عصر بعد گفتم کجا بریم دیدم یکیشون میگه آقا امیر من دلم خیلی گرفته امروز این دوستمو کشیدم بیرون که باهاش درددل کنم حالام که با شما آشنا شدیم اگه میشه بریم یه دوری تو شهر بزنیم من یه کم دلم وا شه  

بهش گفتم باشه ولی میشه بگی چی شده ؟ دلت از کی گرفته ؟ چرا ناراحتی ؟ 

گفت بریم تو راه میگم . منم حرکت کردم تا بریم یه چرخی بزنیم . با خودم گفتم خدایا من امروز  حالم گرفته بود دنبال یکی میگشتم که از این وضع درم بیاره دوتا از خودم بدتر رو نصیبم کردی ! 

تور راه دیدم هنوز عینکاشون رو چشمشونه بهشون گفتم شما نمیخواید از پشت ویترین بیاید بیرون که دیدم با هم جواب دادن نه!!!  بعد چند لحظه دیدم دیدم یکیشون که گفته بود اسمش سحره عینکشو برداشت . وای خدای من چی میدیدم ؟

چشم مثل یه کاسه خون بود . بس که گریه کرده بود چشماش وا نمیشد. فضولی کردم گفتم میشه به منم بگین چی شده ؟ که مینا حرفمو قطع کرد و گفت : سمیه دوستمون ۶ ماه که سرطان معده گرفته . دکترام قطع امید کردن  .  من و سحر وسمیه چند ساله که با هم دوستای صمیمی هستیم حالا یکی از ما گوشه بیمارستان خوابیده و ما اینجاییم . خیلی دلم براش میسوزه کاشکی جای اون من مریض شده بودم . اینا رو مینا گفت و نشست اشک ریختن منم جعبه دستمال کاغذی داخل ماشین رو بهش دادم . چیزی نمیتونستم بهش بگم اون فقط اون لحظه با گریه کردن آروم میشد . 

از سحر پرسیدم چجوری این اتفاق افتاد که گفت امسال بعد از عید که رفتیم دانشگاه یه روز سرکلاس حالش بد شد تا رسوندیمش بیمارستان دکترش گفت باید بستری بشه عفونت داخلی داره . کم کم فهمیدیم که مریضیش سرطانه  

این روزا خیلی تنهاییم همش کارمون شده گریه . ۶ ماهه که سمیه دیگه باهامون هیچ جا نمیاد . منم واقعا ناراحت شده بودم تاحالا با همچین صحنه ایی روبرو نشده بودم . فکرش هم منو آزار میداد هرکاری کردم دلداریشون بدم نتونستم . نمیدونستم باید چی بگم تا آروم بشن 

کمی که حالشون بهتر شد یه گوشه پارک کردم بهشون گفتم بچه ها من خودم مشکلات تو زندگیم زیاد دارم اما از این حرفی که زدین خیلی ناراحت شدم درکش برام خیلی سخته فقط امیدوارم و دعا میکنم که خدا بهش نگاه کنه و حالش خوب بشه شمام توکل به خدا کنید  

بعد رفتم از مغازه یه چیزی گرفتم تا گلوشون رو تازه کنن . کم کم داشت ساعت ۵ میشد اونام میخواستن برن. تا یه جایی رسوندمشون موقع پیاده شدن به مینا گفتم من میتونم سمیه رو ببینم ؟ مینا گفت واقعا میخوایی ببینی ؟ گفتم :آره   

اونم گفت باشه پس فردا میخوایم بریم بیمارستان پیشش توهم میتونی بیای بعنوان یکی از همکلاسی ها عیادت کنی ! گفتم مشکلی نداره ؟ اونام گفتن نه ولی اگه طاقتشو داری بیا  

بعدش شماره مینا رو گرفتم تا پس فردا بهش زنگ بزنم و هماهنگ کنیم بریم دیدن دوستشون . خیلی دلم میخواد ببینمش . خدایا قربونت برم چه حکمتی داره این همه پیچ و خم توی زندگی آدما ؟ 

امشب از خدا فقط یه چیز میخوام   " خدایا اول پاکم کن بعد خاکم کن " 

برای سمیه دعا کنین 

 

پی نوشت ۱ : شب میلاد امام رضاست . خیلی دلم میخواست پر بکشم برم مشهد زیارت و بشینم تو حرم آقا گریه کنم . یا ضامن آهو خیلی دلم شکسته تورو به حرمتت قسم هرکی هرحاجتی داره روا کن

نظرات 21 + ارسال نظر
خورشید دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 10:38 ب.ظ http://sn20.wordpress.com

فقط همین چون خوب درک میکنم حال سمیه رو!!!!
رفتی ما رو ب خبر نذار

منم فقط اینو میدونم که اگه یه نفر درونش احساسی باشه خوب میتونه درک کنه این قضیه رو
چشم حتما . خیلی دلم میخواد ببینمش .

مینا سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 08:34 ق.ظ http://myimmortal.iranblog.com/

وای نه چه غمگین واقعا که غصه دار شدم امیدوارم تو این روز خوب و عزیز امام رضا شفاش بده رفتی حتما به منم خبر بدیا

الهی آمین . چشم حتما

بابک سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 08:44 ق.ظ

بعضی مواقع نمی شود زندگی را کاریش کرد، امیدوارم خدا صدایمان را بشنود
بد نیست برای سلامتی خود و عزیزانمان هم تشکری بکنیم

خدایا بازم هزار مرتبه شکرت

لیوسا سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 09:31 ق.ظ http://memorialist.blogsky.com

نشنیده بودم تاکسی مرسی حوالی ارم این چنین دل رحم باشن.تعجبم این بچه های دانشگاه چه جوری سوار ماشین غریبه ها میشن منظورم شما نیستی امیر خان کلی میگم.بارها بارها تو این خیابون واسم پیشم اومده وهمچنین تو خیابون عفیف وملاصدرا اما کلا همیشه کنار میکشم. حتی نگاشون هم نمیکنم.جالب بود واسم رفتار این دخترا

واسه خودمم جالب بود . یه تجربه جدید بود . راستش چون دیدم لباس فرم تنشون بود و مقنعه هم داشتن مطمئن شدم که از اون دخترای خیابونی نیستن . برای خودمم جالب بود که اومدن سوار شدن

نونوچه سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 11:05 ق.ظ http://nonoche.blogsky.com

اوه اوه اوه قلبم اومد تو دهنم با این نوشته های غمناک شما واقعا تو زندگیتون یه ثانیه شاد نیستید؟؟!! همش غمه؟؟!!... همش مصیبته؟؟!! یکی از جوجه هام رفت اون که اوضاعش خیلی بد بود نمی دونم... دیگه چرت و پرتای منم نمی توونه کاری کنه... امروز چقدر روز بدیه... اولش آرا... حالا هم شما... به خدا منم کلی مشکل دارم... ولی این رسمش نیست که همش آدم از شدت غم تو خودش بپیچه... مگه آدم چقدر می خواد عمر کنه که همش بخواد تو خودش باشه. بگم آرا بچه ست هنوز اونقدر توانایی تحمل با مشکلات رو نداره... شما چی؟؟!!
امیدوارم نه فقط سمیه بلکه همه بیمار های سرطانی شفا پیدا کنن... (شما هم غمگین نباشید)
به امید اون روز

ببخشید نونوچه جان که مطالب همش غمگینه ! دنیاست دیگه خوب و بد زیاد داره

من که با پیشنهادم قبلا خوشحالت کرده بودم . ناناس

حمید سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://hamidshams.blugsky.com

سلام امیرخان.عیدتون مبارک.چه عجب.سراغی از ما گرفتید.بهرحال موفق و شادکام باشید.

شما سروری قربان
فقط این آدرس blog sky رو blug ننویس
ایمیلتم باحاله حمید خان

آلما سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 02:39 ب.ظ http://ghamabad.blogsky.com

نمیدونم چی بگم.اگه من بودم حرفشونو باور نمیکردم تا وقتی که مطمئن نشدم.چه دلیلی داره واسه یه پسر غریبه درد دل کنن.نمیدونم آدما با هم فرق دارن.
غصه های خودمون به اندازه کافی انرژی رو ازمون میگیره بسه.تو هم غصه نخور گلم.هر کی یه گرفتاری داره.اگر هم واقعا مریضه براش دعا میکنم.
به چیزای خوب زندگیتم فکر کن.حتا اگه کمه

سعی میکنم

ژاله سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 02:51 ب.ظ http://minol.blogfa.com

midunii khooda mikhaste behett befahmonn dardo ghamay boozoogtare tooham hast vase haminn ye hamchinn afradiiyoo goozashte sare rahett
khooda bee hichkasi ghamm nadeeeeeee
enshla kee haleshh khobb beshe ba khondan in matn faghat daramm vasash dooa mikonam
moovafagh bashiii

mer30

ژاله سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 03:06 ب.ظ http://minol.blogfa.com

3rooz ya taghriiban 4 rooz dge mikhayy berii sarbaziii
ah khil az sarbazii vase vaght talafiyash badam vali shootooriiye ke roo hame pesara khabide

دست شما درد نکنه ژاله خانم حالا دیگه رومون خوابید اره ؟

soniya سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 03:33 ب.ظ http://eshghe2khahar.blogfa.com

سلام وخسته نباشید وای چه وب پر احساسی راستی واسه سمیه خیلی دعامیکنم امیدوارم که زودتر شفاپیداکنه من مشهدیم از مشهد گفتی دلم گرفت موفق وپیروزوسربلند باشیوغم نبینی

مرسی سونیا جان که سر زدی . نائب الزیاره باش

soniya سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 06:43 ب.ظ http://eshghe2khahar.blogfa.com

دوباره سلام آقاامیرررررررررررررررررررررر وااااااااای نه سوتفاهم شده من گفتم مشهدی هستم منظورم این بوداصلیتم مشهدیه ولی الان تهران زندگی میکنیم درهرصورت رفتم مشهدچشم .وممنونم که به من سرزدی

همین که همشهری امام رضایی کفایت میکنه ! قربون شما

مریم سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://bayadehazrateeshgh.blogsky.com/

سلام
عید شما هم مبارک .. امیدوارم آقا خودشون هر حاجتی که دارید براتون برآورده به خیر کنند .

پستتون دلگیر بود ! امیدوارم امام مهربونیها ، خود امام ضا به دست خودشون شفاش رو بده !

آشنام با درد سرطان ! داغون می کنه ! دل رو تو بیمارستان دربه در می کنه ! پشت درهای انتظار !!!!
بدتر از در سرطان ندیدم !!! خودم نه اما ... !!

سلام . عید شمام مبارک . درک میکنم . دعا میکنم همه مریض ها شفا پیدا کنن
مرسی که سر زدی

soniya چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 12:20 ب.ظ http://eshghe2khaharblogfa.com

سلام سلام صدتا سلام عید اومده عید آقاجونههههههههه دوستان عید همه مبارک ووووووووووااااااااااای عیدامامرضاست خوشحال باشین بخندین وشادی کنین

سلام . چته تو

عید که اومد و رفت . مام همه خوشحال بودیم

کتابدار چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 03:23 ب.ظ http://information89.blogfa.com

ما معتقدیم ۴ نیاز روحی اساسی وجود دارد :

نیاز به دوست داشتن ودوست داشته شدن

نیاز به تعلق داشتن

نیاز به داشتن تصور ذهنی خوب از خود

نیاز به آزادى .

برای خوندن ادامه مبحث حتما به وبلاگم سر بزن.مطمئنم این مطالب بسیار به درد

بخور خواهند بود[گل]

................................................

آمین

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

یوووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووو تقدیم به سرباز امیر
بهار درمن جاری‌است
وباد‌ها درسراپرده‌ی دلم می‌وزند
زمین خیس است و
چشم نیز
دلت را بازکن
من آنجا گل می دهم!

مرسی بابت محبتهات

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

بازم یوووووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووو و بازم تقدیم به سرباز امیر
در آخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه کردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به آرامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم
و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که
آسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن.

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

دوباره یووووووووووووووووهوووووووووووووووووو به سرباز امیر با یه شعر سربازی
از آن روزی که سربازی به پا شد / ستم بر ما نشد بر دختران شد
بسوزد آن که سربازی به پا کرد / تمام دختران را چشم به راه کرد


سوزد آنکه سربازی بنا کرد تو را از من مرا از تو جدا کرد
گروهبانان مرا بیچاره کردند لـــ ـباس شخصی ام را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را لباس آش خوری کردند تنم را


هر روز تنگ غروب تو سربازی
صفا داره لب مرز تیر اندازی
تا چهل چراغ پادگان روشن میشه
سر دیگ عدسی غوغا میشه
توی دیگ عدس ، افتاده یک مگس
بخورم ، نخورم گرسنه می مونم
قدر آش ننم رو حالا می دونم

خوشدله نه؟؟!!!!!!! همش تقدیم به شما سرباز امیر!!

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:14 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

از نونوچه به سرباز امیر ... از نونوچه به سرباز امیر... سرباز امیر شما دو پیام دارید
اولیش...

به صف کردند تراشیدند سرم را
لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان
که امشب کردی تو مرا نگهبان

دومیش...

ه سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است

یووووووووووووووووهووووووووووووووووووو به سرباز امیر

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:18 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

هه هه هه هه رفتم تو یه سایت خوشدله هاش رو واستون میچینم

زندگی کلبه چوبی است که از تخته های امید و میخ های محبت و دیوار های عشق ساخته شده و هیچ چیز آن را ویران نمی کند ،مگر بی وفایی ...

نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:21 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

اینم آخریش

فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند, و جائی را برای نشستن نیابند. آنقدر بال می زنند که یا ...توفان فرونشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن, یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریائی در اوج می میرد ...


اگه خوشدله نبودند و تکراری و بیمزه شرمنده
فقط واسه دلشاد کردن شما فرستادم

soniya چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 07:00 ب.ظ http://eshghe2khahar.blogfa.com

امیرررررررررررررررررررررررررررررررررررر خیلی بدی من دیروز نبودم ونتوستم تبریک واسه همین امروزکلی ذوق کردموخوشحالی کردم هرروز روز خداست امیر بدبدبدبدددددددددددددددد

ببخشید ناراحتت کردم گلم
دوباره عیدت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد