چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

این وبلاگ قراره بزودی تعطیل بشه  

از همه دوستانی که منت سر من گذاشتن و اومدن مطالب منو خوندن تشکر میکنم ولی موندن توی این دنیای مجازی که آدمهاش واسه فریب همدیگه از پیچیده ترین روشهای ممکن دریغ نمیکنن برام خیلی سخت شده 

از دوستان حلالیت میطلبم اگه کسی نظری داره سرا پا گوشم 

 

از دوستان خوبم معذرت میخوام . به علت یه سری مشکلات که هم شخصی بود هم عمومی میخواستم برم ولی نظر لطف شما باعث شد تصمیمم عوض بشه 

خانم " الف " شمام خودتو ناراحت نکن . اینقدرم به خودت بد و بیراه نگو رفتنم زیاد به شما ربطی نداشت فعلا هم هستم در کنارتون 

بازم ممنونم که دوستای خوبی مثل شماها دارم

کلاس اول

آقای بلاگ اسکای ممنونم که تبلیغاتتون رو از توی وبلاگ من برداشتید  

 

مثلا آدم وبلاگ بزنه بعد آدرس وبلاگش یادش بره بعد بره از توی وبلاگ دوست جونش بیاد توی وبلاگ خودش 

روز اولی رفتم داداشمو بردم مدرسه بعد یه زنگم با اجازه خانم معلمشون سر کلاس نشستم . دیگه حال نمیداد نیمکته برام کوچیک بود اون حس و حال دوران مدرسه رو هرکاری کردم بیاد سراغم نیومد که نیومد

اوووووم   من دلم میخواد دوباره برم مدرسه دلم میخواد انشا بنویسم  

پی نوشت 1 :  آقای بلاگ اسکای دوست بابامه هرکی خواست بگه تا بهش بگم تبلیغات رو از روی وبلاگش برداره

بوی ماه مهر

شب آخرین روز تابستونیتون بخیر ....

الان دیگه یکی یه ساعت هم اومدیم عقب که یه ساعت بیشتر با تابستون خانوم باشیم ولی بالاخره که چی ؟ آخرش میری و آقای پاییز با همه ی رنگهای زرد و نارنجی که دنبال خودش داره میرسه

از بچگی بهار و تابستون رو مثل جنس مونث میدونستم و پاییز و زمستون رو از جنس مذکر . یعنی بهار خانوم و خانم تابستون و آقای پاییز و آقای زمستون

خوبه نه؟

الان نمیدونم توی تابستونیم یا توی پاییز ولی کلا از این نسیم پاییزی خوشم میاد که با خودش عطر " باز آمد بوی ماه مهر " رو میاره و آدم دلش میخواد دوباره برگرده سر کلاس اول با همون همشاگردیهای قدیمی پشت همون نیمکت تخته ای ردیف وسط که من سر نیمکت مینشستم و آقای بهرامیان شروع میکرد به یاد دادن اولین حرف الفبای فارسی 

" آ "

شقایق

میدونی وقتی میخواستی بری خواستم جلوتو بگیرم نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست بری اما الان که رفتی میبینم چه خوب شد جلوتو نگرفتم و تو رفتی .

آخه اگه میموندی خیلی چیزا عوض نمیشد

حالا توی نبودت تونستم خودمو بشناسم . هروقت به یاد تو می افتم احساس میکنم چیزی باید بنویسم. چند خط از دریا  چند خط از فرشته ها  چند خط ازمهربونی ....

خوب میدونی چرا

یادته میگفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ شقایق هنوز هم نفس میکشه اما توکجایی ؟                               

.... باز هم مینویسم ....

می نویسم به امید آنکه بیایی و بخوانی و ببینی که چقدر شکسته شدم در نبودت


تو بذار همه به من بگن هنوز تنهاست ....

پاییز

این نزدیکای پاییز که میشه آدم نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت ! 

قبلنا که مدرسه میرفتم عاشق تابستون بودم و از پاییز متنفر آخه فکر مدرسه که می افتادم دلم میخواست گریه کنم اما بعدنا کم کم ازش خوشم اومد 

میگن اگه قشنگ نگاه کنی میبینی پاییز همون بهاره که عاشق شده اما من نفهمیدم عاشق کی شده ؟ 

پاییز این روزای من زیاد قشنگ نیست . خیلی به خودم فشار آوردم که نشون بدم درونم چیزی نیست و به قول شاعر " همه چی آرومه " اما نشد که نشد ...  

پاییز با اومدنش منو یاد گذشته میندازه . خاطرات اون روزا رو برام تداعی میکنه و دوباره این عاشقانه تنهایی است که منو تسکین میده 

 

چه تلخ شد شکلات روز اولی که بهم دادی...

من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد .
خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟‌»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »

شام آخر

امشب با دوستای هم دانشگاهی به افتخار ثبت رکورد جدیدی در دانشگاه  شام رفتیم بیرون . 

حتما میپرسین رکورد چی ؟ 

جوابش سخت نیست . ما این ترم به زور کمک استاد و مدیر گروه و حتی آبدارچی دانشگاه تونسته بودیم کاردانی ارشدمون رو بعد از ۴ سال بگیرم  

نخندینا ولی دانشگاه آزاده دیگه پول میگیرن که نمره ندن . مام که درس خون نیستیم که خودمون نمره بیاریم اونام از خداشونه ما بیشتر بمونیمو بیشتر پول بدیم 

خلاصه بعد از چهاسال با افتخار تمام مدرک کاردانی ارشد  رو گرفتیمو خوشحال از کرده خویش تصمیم گرفتیم امشبو بزنیم به دل خیابونو با بچه ها خوش باشیم  

از بچه های هم ورودی ما (۸۵) هفت نفر پسر و پنج نفر دختر بودیم که به این مهم نائل شدیم 

خلاصه به پیشنهاد حمید که مثلا توی ما از همه زرنگتر بود رفتیم دروازه قرآن  

  

از ما پسرا  ( محمد ) نبود و از دخترا ( مهسا ) هردوشون بچه های شهرستان بودن . خلاصه عصرزدیم بیرون و رفتیم دروازه قرآن و بچه ها یکی یکی اومدن و جمعمون جمع شد  

همه گرم تعریف شدیم و از این ۴ سالی که پولای بی زبونمون رو ریخته بودیم توی حلق دانشگاه آزاد حرف زدیم .  

 

جمع صمیمی ما از همون هفته اول رفتن به دانشگاه تشکیل شده بود . بچه های دانشگاه به ما میگفتن باند بازنشستگان چون واسه همه تابلو شده بودیم که ما برای یه کاردانی ۴ ساله داریم میایمو میریم ولی دوستیمون توی دانشگاه زبان زد خاص و عام بود 

محمد - مسعود - پیمان - علی - بهنام - سامان و من پسرهای گروه بودیم و الهام - مهسا - ستاره - مریم و هانیه دخترهای گروه بودن  

 

خلاصه بعد از کلی تعریفو توی سرو کله همدیگه زدن واسه خوردن شام راهی پیتزا ساندویچ سیحون شدیم آخه اولین شام دسته جمعیمون رو هم اونجا خورده بودیمو بچه ها کلی از اونجا خاطره داشتن 

 SEYHOUN ( FAST FOOD )

بچه ها خیلی خوشحال بودن که یه بار دیگه همدیگرو دیده بودیم . شامو که خوردیم بچه ها هرکدوم از یه طرف رفتنو پول شام افتاد گردن منو پیمان  

ولی شب خوبی بود یاد قدیما بخیر

بوی خیانت میاد

بیزارم از آدمهایی که در لباس دوستی تمام اسرار آدم رو به سرقت میبرن و با طرح یه نقشه بی شرمانه تمام خاطرات خوب روزهای با هم بودنو زیر پاهاشون له میکنن 

بدم میاد از کسایی که به اسم رفاقت توی دل آدم جا باز میکنن و بعد به بهانه های جور واجور میخوان از دل آدم اسباب کشی کنن 

وقتی میفهی که بهت خیانت شده دیگه هیچ کدوم از خاطرات خوب گذشته نمیتونه ضامن فرو کش شدن خشم درونت بشه 

دلت میخواد فریاد بزنی و به همه بگی که از کی زخم خوردی ! 

وقتی میفهمی که همه روزهای با تو بودن بهانه ایی بوده برای خیانت به صداقت کلامت دیگه هیچ کدوم از دلتنگیهات باعث نمیشه که دوباره به طرف اون بری 

امشب بوی خیانت به مشامم رسید ...... 

من خیانتو دیدم ...... 

با چشمای خودم دیدم 

سلام تنهایی

اینکه نمی نویسم نه این است که نمی بینم ... مگر می توان حس نکرد گرمایی که تا مغز استخوان رفته و بهانه ایست برای بودن ... دیگر دارد کم کم باورم می شود رفتنت را و نبودنت را و نخواستنت را ...

زندگی اجبار باور ناخواسته هاست ای خواستنی ترین خواسته ی من! ... منی که می میرم هر شب در تو و هیچ صبحی زنده زندگی نمی کنم ... دلم تنگ روزهای تاریک گذشته ست ... روزهایی که بی هیچ شوقی بی صبرانه انتظار می کشیدم شب را و با این همه نور اکنون دلتنگ شب ...

نه ! خداحافظی در من نیست و یارای گفتنش هم ... اما این بار گویی زمان و زمانه می خواندم به انتها ... انتهای با تو بودن و بی تو مردن ... مرا دیگر یارای بی تو بودن نیست ای تا همیشه با من ... مرا دیگر حسی ... شوری ... شوقی ....

پس دوباره سلام به تنهایی ....